سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطرات کودکی

خاطراتی از جنس کودکی...
نظر

(داستانک بستنی)

پسر بچه ای وارد یک بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست. پیش خدمت یک لیوان آب برایش آورد. پسر بچه پرسید :«یک بستنی میوه ای چند است ؟» پیش خدمت پاسخ داد: «50 سنت». پسر بچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن کرد. بعد پرسید: «یک بستنی ساده چند است ؟» در همین حال تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند. پیش خدمت با عصبانیت پاسخ داد : «35 سنت». پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت: «لطفا یک بستنی ساده».

پیش خدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت. پسرک نیز پس از خوردن بستنی، پول را به صندوق پرداخت و رفت. وقتی پیش خدمت باز گشت، از آن چه دید، حیرت کرد. آن جا در کنار ظرف خالی بستنی 2 سکه ی 5 سنتی و 5 سکه ی 1 سنتی برای انعام پیش خدمت گذاشته شده بود.


نظر

آمدنت سبز

بودنت سبز

رفتنت سبز...

از کوچه پس کوچه های پر بابونه و باران آلود کودکی تا قفسی فولادین و دود آلود زندگی شهری

عظیمت صلابتی بزرگ، لطیف، پر احساس، از مامنی مه آلود اما شفاف پر طراوت و عطر آگین کودک وارِ شاد و بارانی به اقتدار هولناک و طوفان زده ای مسمومی عاری از طبیعتی که هیچ بویی از بکر از سبز نبرده

هنگامی که ظریف انگشتان احساست گره می خورد به زمخت دستان روزگار و هم پا میشوی کنارش تا شاید دوباره کنار این روزمرگی ها جایی روزی ساعتی برایت کنار بگذارد تا به شمعدانیهای جوان باغچه پدر بزرگ سری بزنی و خیس خاطرات شوی بوی شالی را عطر نمناک شب بوها عطر نارنج های حیاط را به تمام فروکشی، پر کنی مشام روحت را از یگانه تبسم روزگار عمرت "کودکی"بازی با تاب آویزان شده از سپیدار و چنار پر تجربه انتهای باغ بابابزرگ که شاید به قدر سالی ماهی هفته ای ساعتی روزی آنی اندکی پر باشی از طرواتی که دست روزگار از تو دریغ کرد، به ابتدای بودنت به سبک خسته از بودن میان سنگ های سنگین و اصطکاک فلزات در سطح سیمانی قرن در این عصر معراج پولاد، شبهای خفته یِ بی مهتاب شبهای خالی از خیس ای عرق، خسته از بازی بازیهای کودکانه ات پر باشد. روزهای به شب نرسیده پر، که بوی ماهی تازه کنار دریا و خیسی آب تنی با همه، دفن شدن های کودکانه کنار ساحل، لاک پشت های بی جان ماسه ای ساحلی را دمی حتی ندارد که با چشمان قلبت تجسم کنی و پر باشی باز هم از عطر و بوی کودکی، ناب لحظه های سر شاز از عمق پر هیاهوی اضطراب دویدن ها، طعم خوراکی های ترش و شیرین زغال اخته و آلوچه معجون های کنجدی گردویی عسلین...

من، تو، آنکه مادر بزرگی، پدر بزرگی میان خطه های سبز ندارد پر کشیده ایم از کودکی، به انتظار...

یا کوکی شاید پر کشید از ما، رفت به نا بودن ها، به نا شدن، رفت و اتفاق ساده ای به نام فراموشی را با خود نبرد و ما کنار هذیان های پوچ و فخر آلود زندگی مدرن و مزین به ظاهر فریبنده پر دردسر چراغهای رنگارنگ شیشه ای، طعمه نشده ایم و هنوز غرق چراغ نفتی کوچک زیر شیروانی پدر بزرگ که یواشکی با هم سالان بازیگوش میرفتیم، فانوسک درخشان از حقیقتی به نام صفای مادر بزرگ، حوض بزرگ آبی رنگ آخر باغ دیروز و حیاط امروز، مرغابی های سبز و خرگوش سفید بازیچه های کودکی، طراوت باران، کفشهای گلی که هیچگاه ناراحتمان نکرد و پرستیژمان را به هم نزد، کلبه کاهگلی، صدای جیرجیرک های شبانه، سهره های روزانه، نیش زنبور به قیمت تاب بازی، بالار فتن از درخت انجیر برای چیدن انجیرهای رسیده، انگورهای شصتی رسیده و به رنگ یاقوت روشن درآمده، چیدن نارنگی و پرتقال های نارس که پوستشان هنوز سبز یود و طعمشان ترش، آتش زدن چوبهای خشک و دور زدن های به سبک سرخ پوستانه، عطر نرگس های باغچه، فرورفتن خار به دستهای لطیف و ظریف کودکی به قیمت چیدن رز صورتی از بوته ی بزرگ گل رز بابا بزرگ و هدیه دادنش به مادر بزرگ، همه و همه را در خاطرمان همچون گنج مقدسی نگاه داشتیم، تا انتهای دفتر زندگیمان، تا درخشش زمستان عمر ... تا ابد ... تا همیشه...

کودکیها پر کشید مثل تکنولوژ‍ی امروز، مثل پله برقی به سمت پایین که راه بازگشتی نداریم جز به زمستان پر برف عمر که اگر با این همه دلتنگی روحمان پر نکشد به سرسبزی سیال و پر شیطنت و بازیگوشی کودکی ها و بی نشستن گرد سفید برف میان گیسوان مجعدمان دلش هوای از سر گرفتن جام نکند  ...

هوای کودکی هایت سبز

هوای روحت سبز

هوای دلت...


نظر

 

خدایا

 

آن زمان که همگان تنهایمان می گذارند، تنها حضور تو تنهایی را طراوت می بخشد؛ تنهایمان مگذار.

ای فریادرسِ هر که فریادرس ندارد، چه بی راهه می روند آنان که جز تو فریادرس می جویند و چه بی جواب می مانند آنان که غیر تو را صدا می زنند؛ پروردگارا، خودت به فریادمان برس.

خدایا، به آنان که نمی دانند، بیاموز که بدانند و به آنان که می دانند، بیاموز که عمل کنند.

ای حلاّل مشکلات پنهان، درمان آن دردها که به هیچ کس نمی توان گفت، در دست های توست؛ ما را محتاج دست های درد ناشناس مکن.

خدایا، روح و جان ما را از سلطه پنهان شیطان بِرَهان.

 


نظر


 

یک روز گرم تابستان ، آلیس و بچه گربه ی ملوسش ، دینا  روی شاخه ی درختی نشسته بودند . زیر درخت ، خواهر آلیس در حال خواندن کتاب تاریخ با صدای بلند بود . اما آلیس  به او گوش  نمی کرد  و در دنیای رویاهای خود غوطه ور بود . دنیایی که در آن خرگوش ها لباس می پوشند و در خانه های کوچک زندگی می کردند  . آلیس دینا را برداشت و از درخت پایین آمد ، درست همان موقع ، یک خرگوش سفید  را در حال فرار دید که یک ساعت بزرگ را محکم با پنجه هایش گرفته بود .خرگوش سفید ، همان طور که می دوید زیر لب می گفت : دیرم شده ! دیرم  شده ! آلیس بهت زده گفت :«چقدر دقیق ! یک خرگوش برای چه ممکن است دیرش شده باشد !؟ » و فریاد زد خواهش  می کنم صبر کن من هم بیایم .اما خرگوش نایستاد و همچنان با صدای بلند گفت که « دیرم شده ! دیرم شده ! » و در سوراخ بزرگی پای درخت ناپدید شد .


ادامه مطلب...

نظر

کلاغه

دلش سوخت

برای تکه ی نان

که مانده بود تنها

کنار یک خیابان

 کلاغه

به نان گفت:

چه حیف! پر نداری

از آسمان آبی خبر نداری

چه بد!

 کلاغه

نوکش را

به سوی تکه نان برد

پرید و تکه نان را

خودش به آسمان برد

 


 


نظر

حکایتی از زبان مسیح نقل می‌کنند که بسیار شنیدنی است.

می‌گویند او این حکایت را بسیار دوست داشت و در موقعیت‌های مختلف آن را بیان می‌کرد. حکایت این است:

مردی بود بسیار متمکن و پولدار. روزی به کارگرانی برای کار در باغش نیاز داشت. بنابراین، پیشکارش را به میدان شهر فرستاد تا کارگرانی را برای کار اجیر کند. پیشکار رفت و همه کارگران موجود در میدان شهر را اجیر کرد و آورد و آنها در باغ به کار مشغول شدند.

کارگرانی که آن روز در میدان نبودند، این موضوع را شنیدند و آنها نیز آمدند. روز بعد و روزهای بعد نیز تعدادی دیگر به جمع کارگران اضافه شدند. گرچه این کارگران تازه، غروب بود که رسیدند، اما مرد ثروتمند آنها را نیز استخدام کرد.



شبانگاه، هنگامی که خورشید فرو نشسته بود، او همه کارگران را گرد آورد و به همه آنها دستمزدی یکسان داد. بدیهی‌ست آنانی که از صبح به کار مشغول بودند، آزرده شدند و گفتند: "این بی‌انصافی است. چه می‌کنید، آقا ؟ ما از صبح کار کرده‌ایم و اینان غروب رسیدند و بیش از دو ساعت نیست که کار کرده‌اند. بعضی‌ها هم که چند دقیقه پیش به ما ملحق شدند. آنها که اصلاً کاری نکرده‌اند".

مرد ثروتمند خندید و گفت: "به دیگران کاری نداشته باشید. آیا آنچه که به خود شما داده‌ام کم بوده است؟" کارگران یک‌صدا گفتند: "نه، آنچه که شما به ما پرداخته‌اید، بیشتر از دستمزد معمولی ما نیز بوده است. با وجود این، انصاف نیست که اینانی که دیر رسیدند و کاری نکردند، همان دستمزدی را بگیرند که ما گرفته‌ایم." مرد دارا گفت: "من به آنها داده‌ام زیرا بسیار دارم. من اگر چند برابر این نیز بپردازم، چیزی از دارائی من کم نمی‌شود. من از استغنای خویش می‌بخشم. شما نگران این موضوع نباشید. شما بیش از توقعتان مزد گرفته‌اید پس مقایسه نکنید. من در ازای کارشان نیست که به آنها دستمزد می‌دهم، بلکه می‌دهم چون برای دادن و بخشیدن، بسیار دارم. من از سر بی‌نیازی است که می‌بخشم".

مسیح گفت: "بعضی‌ها برای رسیدن به خدا سخت می‌کوشند. بعضی‌ها درست دم غروب از راه می‌رسند. بعضی‌ها هم وقتی کار تمام شده است، پیدایشان می‌شود. اما همه به یکسان زیر چتر لطف و مرحمت الهی قرار می‌گیرند". شما نمی‌دانید که خدا استحقاق بنده را نمی‌نگرد، بلکه دارائی خویش را می‌نگرد. او به غنای خود نگاه می‌کند، نه به کار ما. از غنای ذات الهی، جز بهشت نمی‌شکفد. باید هم اینگونه باشد. بهشت، ظهور بی‌نیازی و غنای خداوند است. دوزخ را همین خشکه مقدس‌ها و تنگ نظرها برپا داشته‌اند. زیرا اینان آنقدر بخیل و حسودند که نمی‌توانند جز خود را مشمول لطف الهی ببینند.



نظر

Join Gevo Group

 

یکی بود، یکی نبود. همین دور و برها مرد مغازه‌داری بود که یک روز صبح، مثل هر روز در مغازه‌اش را باز کرد. بسم اللهی گفت و وارد مغازه شد. پارچه‌ای برداشت تا ترازویش را تمیز کند که اوّلین مشتری وارد مغازه شد.

ـ سلام آقا!

ـ سلام خانم!

ـ لطفا یک کیلو شکر و یک شیشه شیر به من بدهید.

ـ به روی چشم.

مرد پارچه را کنار گذاشت و رفت تا شکر و شیر بیاورد. مشتری از فرصت استفاده کرد و پرسید: خوب، حال دخترتان چه طور است؟

مرد طبق معمول جواب داد: خوب است. ممنونم.

اما انگار چیز تازه‌ای کشف کرده باشد، به صورت مشتری خیره شد. مشتری هم که انگار دلیل تردید و ناراحتی صاحب مغازه را فهمیده بود گفت: آخر همسایه‌ها می‌گفتند که توی مدرسه دست دخترتان شکسته! حالا کی گچ دستش را باز می‌کنید؟ توی این فکرم  که با آن دست گچ گرفته، چطوری به درس و مشقش می‌رسد!

مرد که دیگر واقعًا ناراحت شده بود، عصبانی شد و گفت: ای بابا! چه گچی؛ چیزی نشده که! چند روز پیش دخترم موقع بازی به یکی از دوستانش برخورد کرده و دستش کمی درد گرفته بعد از آن به سلامتی برگشته خانه و نشسته سر درس و مشقش.

مشتری برای نجات از وضعی که پیش آمده بود، حرف‌هایی زد که صاحب مغازه  به آن حرف‌ها توجهی نکرد شیر و شکر را به دست مشتری داد و او را راه انداخت. اما به این فکر می‌کرد که چرا هر خبری توی خانه و مغازه او اتفاق می‌افتد، دهان به دهان می‌گردد. بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود و همه از آن خبردار می‌شوند. این طوری شد که به فکر پیدا کردن خبرچین اصلی افتاد و نقشه‌ای کشید.

شب که شد، به خانه رفت و خوابید صبح شد و برای نماز صبح از خواب بلند شد. سرخوش رفت تا وضو بگیرد، ناگهان فریادی کشید و کنار حوض افتاد. همسرش سراسیمه از اتاق بیرون آمد و پرسید: چی شده؛ چرا فریاد می‌زنی؟

مرد جواب داد: ندیدی مگر؛ داشتم وضو می‌گرفتم که ناگهان کلاغی از توی گوشم بیرون آمد و به سر درخت پرید.

زن نگاهی به درخت انداخت. کلاغی آنجا نبود. با تعجب از مرد پرسید: کلاغ از گوش تو بیرون پرید؛ کلاغ توی گوش تو چه کار می‌کرده؟

مرد، آرام آرام از روی زمین بلند شد. حالت افسرده و غمگینی به خودش گرفت. لباسش را تکان داد و گفت: نمی‌دانم فقط از تو می‌خواهم که این موضوع را مثل یک راز در سینه نگه داری و درباره آن با کسی حرف نزنی.

زن قبول کرد مرد لبخندی زد و برای خوردن صبحانه با زنش به داخل خانه رفت. پس از آن هم از خانه خارج شد و رفت سر کارش. آفتاب توی حیاط افتاد زن رفت تا حیاط را آب و جارو کند. زن همسایه  سر رسید و پرسید: ناراحتی؛ چیزی شده؟

زن گفت: چیزی نیست. اما اگر قول می‌دهی که این ماجرا را مثل یک راز در سینه نگه داری و به کسی نگویی، می‌گویم چی شده.

زن همسایه قبول کرد.

زن گفت: امروز از دو تا گوش‌های شوهرم دو تا کلاغ بیرون آمدند و پر زدند و روی شاخه‌های درخت نشستند. اما دیگر نمی‌دانست که حرف از دهان در آید، گرد جهان بر آید.

زن همسایه گفت: بلا به دور. چه درد و مرض‌هایی پیدا می‌شود!

بعد هم خداحافظی کرد و به خانه‌اش رفت. به خانه‌اش که رسید، به شوهرش گفت: ببینم، گوش تو که درد نمی‌کند؟

شوهرش گفت: نه! چه دردی؟

زن همسایه گفت: آخر دیشب گوش مرد همسایه درد گرفته و امروز صبح سه تا کلاغ از گوش او بیرون پریده‌اند. گفتم نکند که این بیماری مسری باشد و تو هم گرفته باشی.

مرد همسایه از خانه  که بیرون رفت. به یکی دیگر از همسایه‌ها برخورد به او گفت: مغازه همسایه‌مان باز بود؟ همسایه گفت: بله، چطور شده؟

مرد همسایه گفت: آخر می‌گویند که دیشب گوش درد گرفته و امروز پنج تا کلاغ از گوشش بیرون پریده گفتم نکند بیماری‌اش آن قدر سخت باشد که به مغازه‌اش هم  نرفته باشد.

همسایه دوم که به خانه رسید، برای زنش داستان را تعریف کرد و گفت: ... ده تا کلاغ از گوش بیچاره بیرون پریده است. آن دیگری گفت ...

حدود ظهر بود که زنی وارد مغازه مرد شد و گفت: خدا بد نده. الحمدالله می‌بینم که سر حال هستید و مغازه را باز کرده‌اید.

مرد گفت: من هر روز مغازه را باز می‌کنم. مگر قرار بود توی خانه بمانم؟

زن گفت: آخر می‌گویند که گوشتان درد گرفته و چهل تا کلاغ از گوش‌های شما بیرون پریده.

مرد خندید و گفت: خودم یک کلاغ از گوشم پر دادم. اما یک کلاغ. چهل کلاغ شد و رفت توی گوش شما!

از آن به بعد، هر وقت خبری با شاخ و برگ بسیار تعریف شود و بزرگ‌تر از آنچه که بوده نشان داده شود، می‌گویند: یک کلاغ چهل کلاغ شده است


نظر

 

داستانش خیلی باحاله حتما بخونینش

 

خرگوش دانا

پیرمردی با زنش در کلبه ویرانه ای زندگی می کرد. مدت ها بود که فرزندانشان از پیش آنها رفته بودند.  اسب های نها نیز فرار کرده بودند و پیرمرد و زنش گرسنه بودند مجبور شدند گاو شیرده شان را بکشند تا گوشتش را بخورند. پیرمرد باهایش درد میکرد و دیگر به شکار نمیرفت.

تا انکه یک روز، چون چیزی برای خوردن نداشتن، پیرمرد مجبور شد که به شکار برود تا چیزی برای خوردن پیدا کند. ولی چون چشمش خوب کار نمی کرد و دست هایش میلرزید نتوانست حتی یک خارپشت هم شکار کندو در راه، هنگامی که خسته و ناتوان به خانه باز می گشت جوانی را دید که از شکار باز میگشت و به کمریندش یچند قرقاول اویزان بود و در کیف شکاریش نیز چند خرگوش داشت. با دیدن پیرمرد که دست خالی از شکار باز می گشت به او گفت: «بیا بگیر» و از کیف شکاریش دو خر گوش بیرون ورد و گفت: وقتی که من هم پیر شوم، اگر شخصی را ببینم که به من چیزی دهد خوش حال می شوم. پیرمرد از جوان شکارچی تشکر کرد و خوش حال به خانه برگشت و فریاد زد: عزیزم، دیگر هیچ وقت دوتا خرگوش گیرمان نمی امد! در راه در راه فکر کردم و به خودم گفتم که...

زنش صحبت او را قطع کرد و گفت: دیگر فکر کردن لازم نیست. تو سر ان ها را می بری و پوست انهارا می کنی و من هم انهارا کباب میکنم.

پیر مرد گفت: گوش کن عزیزم، پختن انها واقعاً بی فایده است. من راهی پیدا کرده ام که با همین خرگوش ها، میتوانیم به زندگیمان سر و سامانی دهیم. حالا خوب گوش کن، به انچه میگویم باید خوب دقت کنی. من همین الان، با یکی از این خرگوش ها، به خانه اربابمان میروم. در این مدت، تو برو گوشت و مقداری ارد نسیه تهیه کن بعد کبابی از گوشت گوسفند درست کن، و چند تا نان قندی هم درست کن و همین که با ارباب وارد شدم، از تو خواهم پرسید که: «این کباب و نان قندی را برای کی درست کرده ای؟» تو جواب بده: وقتی خرگوش امد و به من گفت: که ما یک نفر مهمان داریم، این هارا اماده کردم.

پیر مرد یکی از خرگوش ها را در جعبه گذاشت و قبل از حرکت اخرین سفارش را به زنش کرد و گفت: «همین که من با ارباب جولو در خانه رسیدیم، تو ان خرگوش دیگر را روی تخت خواب بگذار.»

پیرمرد با جعبه ای که خرگوش دیگر را در ان گذاشته بود، به خانه اربابش رفت. ابتدا ابتدا از باریان و هوای خوب حرف زدند، بعد صحبت در باره کلبه خرابه اش کرد و به میزبان گفت: من خیلی دوست دارم که شمارا برای شام به خانه ام دعوت کنم.

ارباب که به خوبی می دانست ان دو پیرزن و پیرمند فقیراند، با تعجب گفت: تو چطور از عهده این مهمانی بر می ایی ! ؟ پیرمد گفت: «اه، درست است که من وضع خوبی ندارم، ولی سیع میکنم شامی را تقدیم شما کنم، که لایق شما باشد و از ان گذشته، علاقه مندم که صحبت های عاقلانه شخص دانشمندی چون شمارا بشنوم. بسیار خوشوقت خواهم شد که بعد از شاو، کمی با شما پر حرفی کنم. به افتخار شما برای شام، کباب و نان قندی فراهم خواهم کرد. ارباب از این تعریف و تمجید ها بسیار خوشش امد و با مهربانی گفت: «این برای من بسی لذت بخش خواهد بود که شام را در خانه پیران ده بخورم. ولی حالا چطور به زنت خبر می دهی که غذا فراهم کند؟ چون تمام کارگران من در گشتزار هستند و من نمی توانم کسی را به عنوان پیغام بر، بفرستم!

پیرمردبا ملایمت گفت: «در این باره شما نگران نباشید. من خرگوشی دارم.» ارباب پرسید: «چه؟ خرگوش؟ کجاست؟» پیرمرد گفت: «اینجا، در این جعبه!»

ارباب با صدای بلند و با بی صبری گفت: «ولی من نمی فهمم چه رابطه ای بین این دو موضوع است ! ؟ مرا احمق حساب کرده میکنی ؟»

پیرمرد با شرمندگی گفت: « من اجازه چنین بی ادبی رابه خود نمی دهم که شمارا احمق بدانم. شما شاید خیال می کنید که زن من کر است و خرگوش نمی تواند این پیغام را به او بفهماند ؟»

ارباب که کم کم عصبانی شده بود، گفت: «این حرف های احمقانه دیگر چیست ؟ شاید پیری عقلت را از سرت برده!» پیرمرد در حالی که قیافه بسیار رنجیده ای به خود گرفته بود گفت: «شما خودتان ان را خواهید دید و اگر باور ندارید و مایل باشید، من می توانم فوراً خرگوش را بفرستم تا به زنم بگوید: یک نفر مهمان دارم، کباب و نان قندی درست کند.

ارباب با شنیدن این حرف ها بیشتر کنجکاو شد. پیرمرد رفت و جعبه را اورد. سر ان را برداشت اهسته در گوش خرگوش چیزی گفت و او را رها کرد تا فرارکند. بعد مثل اینکه این مطلب همین حالا به یادش امده با صدای بلند گفت: «همچنین به زنم بگو که نان قندی هم درست کند!»

ارباب درحالی که قاه قاه می خندید به او گفت: « تو دیگر هیچ وقت ان خرگوش را نخواهی دید. او حب جیم را خورد و فرار کرد.»

این دونفر مدتی ساکت ماندند. باز از این در و ان در صحبت کردن. پس از ن به طرف خانه پبرمرد به راه افتادند. هنوز در را باز نکرده بودند که بوی اشتها اور کباب و عطر ملایم نان قندی به مشام می رسید. پیرمرد از زنش پرسید: این کباب و نان قندی را برای چه کسی درست کرده ای ؟ زنش گفت: وقتی خرگوش امد و به من گفت که ما یک نفر مهمان داریم، من فوراً انچه که به خرگوش گفته بودی فراهم کردم، پیرزن با عجله این جواب را داد و تعجب ارباب وقتی زیاد شد که دید خرگوش روی تخت خواب نشسته است، به ناچار فریادی از حیرت کشید!.

پیرمرد با لبخند و قیافه شیطنت امیز، به ارباب که ساکت مانده بود گفت: حالا خوب می بینید که این خرگوش چگونه پیغام مرا رسانده است ؟

ارباب پس از ان که ار حیرت در امد، سرفه ای کرد و با نارحتی گفت: همسایه عزیز تو بایستی خرگوشت را به من بفروشی. شما فقیرید و اگر کمی پول داشته باشید، برای شما بهتر است، من برای این خرگوش به تو ده سکه نقره می دهم.!پیرمرد با لبخند تمسخرامیزی گفت: ده سکه نقره؟ من خرگوشم را به هیچ قیمتی نمی فروشم، چون برای تربیت او خیلی وقت صرف کرده ام و زحمت کشیده ام.

ارباب سر میز نشست. کباب گوسفندان و نان قندی هارا خورد ولی فکر خرگوش از سرش بیرون نمی رفت. همین که غذا تمام شد میز را جمع کردندف ارباب دوباره با ارامی و ملایمت گفت: تو می توانی تصور کنی من چقدرخوشحالم که بعد از ان همه سال اینک دوباره تورا می بینم. به یاد داری وقتی کوچک بودیم، با یک دیگر دوست و هم بازی بودیم. ان هم چه دوستی خوبی، همیشه باهم بودیم! حالا گوش کن، خرگوشت را به من بفروش. من به تو بیست سکه نقره میدهم. پیرمرد با صدای بلند گفت: من ان را نمی فروشم حتی در مقابل طلا.

ارباب گفت: پنچاه سکه نقره! پیرمرد گفت نه، دیگه از این حرفا نزنیم! ارباب گفت: پس اگر خانه خراب هم شوم، به جهنم. من به تو هفتاد سکه نقره میدهم.همه پول هایم همین است. با من دست بده . معامله را تمام کن. پیرمرد با قیافه ای که هم راضی و هم غمگین بود، گفت: خوب، اگر تو اینقدر به خرگوش علاقه مندی، موافقم. ولی تو میدانی که جدا شدن از خرگوشم، چقدر برایم رنج اور است. چون او برای من خدمت گذار خوبی بود. ارباب، خرگوش را در بغل گرفت و به او گفت: امروز تو خدمت گذار من هستی! من الان به تو مأموریتی می دهم برو و به زنم را پیدا کن و به او بگو شام را اماده کند. چون می خاهیم جشن بگیریم. بعد رو به پیرمرد کرد و گفت: دوست من به زنم بگو چه غذایی تهیه کند ؟ پیرمرد که با شنیدن این خبر نزدیک بود قلبش از کار بیفتد، قطره های عرق روی پیشانیش نشست. دیوانه وار جواب داد: زحمت نکشید. پول هایتان را دوباره بخاطر من خرج نکنید! ما الان غذا خوردیم. من هیچ گرسنه نیستم!

ارباب صحبت اورا قطع کرد و با اهنگی که دیگر جوابی نداشت گفت: من مهمان تو بوده ام، از امروز کارگر من خ.اهی بود. ولی اگر واقاً گرسنه نیستی، من الان به زنم میگویم یک غذای سر دستی مختصری از گردو و خرما فراهم کند. بعد در گوش خرگوش چیزی گفت و ان را جلود در گذاشت. خرگوش با به فرار گذاشت. سپس ارباب و پیرمرد دست در کمر یکدیگر انداختند و راه افتادند.

همین که به استانه در رسیدند، ارباب فریاد کرد عزیزم ما امیدیم، تو میتوانی غذای مارا بدهی. زنش راست جلو او ایستاد، دست هایش را به کمر زد و با تعجب گفت: تو هیچ وقت سیر نمی شوی؟ تو الان غذا خوردنت تمام شده، باز می خواهی شروع کنی ؟ خوب بگو چه می خواهی تا برایت بیورم ؟

ارباب گفت چرا این را از من می پرسی ؟ حتما خرگوش به تو گفته که باید گردو و خرما تهیه کنی. زن جواب داد: حتما خواب بر تو غلبه کرده. این چرند و پرند عا چیست که می گویی ؟ ارباب گفت: برای اخرین بار تکرار می کنم. من خرگوشی را فرستادم، تا به تو بگوید چی چیزی درست کنی. گفت: گوش کن. من احمق نیستم. خرگوشی هم ندیده ام، ولی نمی فهمم چرا تو این قدر پا فشاری می کنی که درباره خرگوش با من حرف برنی ؟

ارباب چنان نگاهی به پیر مرد کرد، پیرمرد که موی به بدنش سیخ شده بود. ولی ناراحتی خود را پنهان میکرد.

ارباب با صدایی بلند به پیرمرد گفت: پیر مرد بی شرف، معنی این کار چیست؟ زود باش هفتاد سکه مرا بده اگر ندهی تورا به عذاب الهی واگذار میکنم.

ارباب عصبانی بود و به قدری بلند فریاد میزد که صدایش می لرزید او احتیاج به خوردن یک جرعه اب داشت. همین پیشامد چند دقیقه ای به پیرمرد مجال فکر کردن داد. پیرمرد فکری به سرش زد و از ارباب پرسید موقعی که خرگوش را رها کردی در گوش ان چه گفتی ؟ ارباب پاسخ داد: گفتم: بدو و به زن من بگو که گردو و خرما اماده کند. پیرمرد گفت: تو که مطلب اصلی را فراموش کرده ای! تو به او ادرس خانه ات را ندادی! ارباب پرسید: ادرس خانه ام برای چه ؟ همه در اینجا خانه مرا بلدند. پیرمرد گفت: بله ولی خرگوش که اهل اینجا نیست. بیچاره خرگوش حتما الان نا امیدانه اینطرف و انطرف می دود که خانه تورا پیدا کند! وا قعاً این پیش امد تقصیر توست.

بدین طریق پیر مرد، هفتاد سکه نقره اش را نجات داد و از ان روز بعد غصه پول نداشت و با همسرش تا اخر عمر به خوبی و خوشی زندگی کردند.

عکس ها:

خرگوش دانا

 

خرگوش دانا

 

خرگوش دانا

 

خرگوش دانا

 

خرگوش دانا

 

خرگوش دانا

 

خرگوش دانا

 

خرگوش دانا www.kodakiya.parsiblog.com

 

پایان

{#emotions_dlg.111}BYE BYE{#emotions_dlg.111}

 

{#emotions_dlg.169}نامردین اگه نظر ندید{#emotions_dlg.169}


نظر

 

امانت داری

مشق هایم که تمام شد، کتاب داستان را از کیفم بیرون آوردم و شروع به خواندن کردم مادرم گفت: این کتاب را از کجا آورده ای ؟ گفتم: از مریم گرفتم. مامان گفت: پس امانت است! همان روز، داستان را خواندم. اما یادم رفت کتاب را به مریم برگردانم. فردای آن روز هم یادم رفت. چند روز گذشت. یک روز مریم گفت: «اگر کتاب من را خوانده ای برایم بیاور، دختر خاله ام می خواهد آن را بخواند.» آن روز وقتی به خانه رفتم هرچه گشتم کتاب را پیدا نکردم. از مامان پیرسیدم، مامان کتاب مریم را ندیدی ؟ مامان با ناراحتی گفت: چرا، دیدم! میدانی کجا پیدایش کردم ؟ توی جعبه ی اسب بازی ها. از پیداشدن کتاب خوشحال شدم اما نمی دانم چرا مادرم این قدر عصبانی بود. به او گفتم: «چرا دعوا میکنید؟ کتاب که گم نشده!» مادرم گفت: «برای این که تو امانت دار خوبی نیستی. خدا آدم هایی را که از امانت دیگران مراقبت نمی کنند دوست ندارد.» فهمیدم امانت داری یعنی چه، وقتی از دیگران چیزی قرض میگیریم، باید از آن خوب نگهداری کنیم تا مثل اولش به او برگردانیم. فهمیدم خدا آدم امانت دار را دوست دارد.

شما امانت دار خوبی هستید ؟ ............................

حتماً هستید.دوست داشتن

نظر فراموش نشه دوست داشتن

 


نظر

کلاغ کله شق

قار قار قار همه اش همین صدا را می شنوم. همه اش پرهای سیاه و صدای قارقار. دیگر خسته شده ام کریش هم نمی توانم بکنم. من یک کلاغ 10 ساله ام. که توی زندگی اش غیر از قار قار کردن و قار قار شنیدن هیچ کار مفیدی انجام نداده است. تا امروز فقط با کلاغ ها سروکله زده ام و دوست بوده ام دلم میخواهد با حیوان دیگری دوست باشم و بازی کنم، مثلا شیر یا ببر یا پلنگ های خل خالی.

همه بهم می گویند: «کله شق» به این اسم معروف شده ام. راستش من با همه ی کلاغ ها فرق دارم. دوست دارم به جای پرواز در آسمان روی زمین راه بروم. عجیب است، نه ؟ الان هم دارم همین کار را میکنم. صبر کن ببینم. ایم چه صدایی است ؟ عجب شانسی دارم! این که یک روباه است.

- سلام آق روباهه!

- چی ؟ آق روباهه؟ از کی تاحالا کلاق ها این قدر پررو شده ان؟ می خوای همین الان یه لقمه ی چپت کنم تا درس عبرتی بشه واسه بقیه؟

و خیز برمی دارد تا من را بگیر، اما من زود تر می پرم و می گویم:
- من که منظوری نداشتم. فقط می خواستم باهات سر صحبت رو باز کنم و دوست بشم.

- عجب! چه فکری تو این مغذ کوچکت می گذره؟ من دوست کلاغ نمی خوام. فقط خیلی گشنمه و توهم که با پای خودت... چی از این بهتر؟

می ترسم و می خواهم فرار کنم. که روباه میگوید: «باشه باهات دوست میشم. فقط به یه شرط.»

می گویم: «چه شرطی؟»

- این که دلیل دوست شدنت با من رو بگی!

گفتم: من یک کلاغ 10 ساله ام. که توی زندگی اش غیر از قار قار کردن و قار قار شنیدن هیچ کار مفیدی انجام نداده ام و دوس دارم با یک حیوان دوس شوم.

- عجب! حالا بیا کنار من من میخواهم با تو دوست شوم.

رفتم کنار او.

همین که رفتم نزدیک او اون دوید و میخواست من را بگیرد. من هم پرواز کردم و رفتم.

از آن به بعد دیگر دوست نداشتم با هیچ حیوان دیگری دوست شوم.

«این بود قصه ی من»

خدافظ تا یک پست دیگهچشمک

نظر یادتون نره!