سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطرات کودکی

خاطراتی از جنس کودکی...
نظر

مبصر چهارساله ی کلاس
به من بگو بدونم
هر آدمی تودستاش
چند تا دونه انگشت داره؟

آقا اجازه هولم نکن
دست و پاهام رو گم نکن
آقا اجازه الان می گم
زود تند سریع جواب می دم
هر آدمی تو دست هاش
یازده تا انگشت داره !

آخه چطور یک همچین چیزی ممکنه مبصر چهارساله ی کلاس من؟

آقا اجازه هولم نکن
دست و پاهامو گم نکن
ده و نه و هشت و هفت و شیش
با پنج تا میشه یازده تا
ده و نه و هشت و هفت و شیش
با پنج تا میشه یازده تا


نظر

شعر بابا تقدیم به همه پدران ایرانی

تق تق تق بر در زد               بابا از بیرون آمد             رفتم در را باز کردم

شادی را پیدا کردم             وقتی بابا را دیدم            فوری او را بوسیدم

بابا آمد نان آورد                   با لبخندش جان آورد      بابا خندید قه قه قه

مامان خندید به به به       با او روشن شد خانه     او شمع و ما پروانه  

 

 

 

 


نظر

سلام دوستان من دوباره برگشتم

 


دست دست دست

دست می‌زنم با دستام

پا پا پا

پا می‌کوبم با پاهام

خوش خوش خوش

خوشحال و شاد و خندون

داد می‌زنم

آهای آهای من اینجام

آهای آهای من اینجام

چه خوب چه خوب

که دست دارم

هر چی بخوام برمی‌دارم

خم می‌شم و تو باغچه‌مون

یه عالمه گل می‌کارم

چه خوب چه خوب

که پا دارم

هر جا بخوام پا می‌ذارم

یواش می‌رم ، یواش میام

آسه قدم برمی‌دارم

دستاتو زود بیار جلو

نون بیار و کباب ببر

صحرا پر از گل شده باز

گل بیار و گلاب ببر

بیا با هم بازی کنیم

یه پا عقب یه پا جلو

گرگم و گله می‌برم

گرگم و گله می‌برم

دنبال من بدو بدو

 


نظر

خدایا، ای بینای شنوا، ای دانای توانا، ما را به داه راست هدایت فرما.

خدایا، زبان ما را به حق، گویا، چشم هایمان را به پاکی و خوبی، بینا و گام هایمان را در مسیر رستگاری، پویا گردان.

خدایا، ما را قدردان مادر و پدر، کشور و رهبر و معلمان تلاشگر قرار ده.

خدایا، ای امید امیدواران و منتظران، جهان را از ستم آزاد، میهنمان را آیاد و مردم سرزمین مان را سر افراز و دل شاد گردان.

خدایا، ما را در پاسداری از ارزش های انقلاب، راه امام و شهیدان و خدمت به دین و و میهن پیروز گردان.

 

خدایا، چنان کن سر انجام کار                               تو خوشنود باشی و ما رستگار

 

 

 

بر گرفته از: فارسی سال اول دوره راهنمایی تحصیلی


نظر

شعر کودکانه بهار

 


بهار یواش یواش میاد
صدای کفش پاش میاد
سرما دیگه بار سفر را بسته
منتظر فصل بهار نشسته
بهار میاد رو شاخه ها
برگ و شکوفه می ذاره
میون دشت، تو باغچه ها
گلهای خوشبو می کاره
ابرا میان به آسمون
نم نم بارون می باره
ماهم باید پنجره را واکنیم
بهار زیبا را تماشا کنیم
تو دلهامون بذر امید بکاریم
بگردیم و شادی را پیدا کنیم 


نظر

زنگ آفرینش

 

صبح یک روز نو بهاری بود                                                                      

روزی از روز های اول سال

بچه ها در کلاس جنگل سبز        

جمع بودند دورهم خوش حال

 

بچه ها گرم گفت و گو بودند                    

باهم در کلاس غوغا بود

هریکی برگ کوچکی در دست     

باز انگار زنگ انشا بود

 

تا معلم ز گرد راه رسید

گفت با چهره ای پر از خنده:

باز موضوع تازه ای داریم

«آرزوی شما در آینده»

 

شبنم از روی گل برخاست

گفت: می خواهم آفتاب شوم

ذره ذره به آسمان بروم

ابرباشم، دوباره آب شوم

 

دانه آرام بر زمین غلتید

رفت و انشای کوچکش را خواند

گفت:باغی بزرگ خواهم شد

تا ابد سبز سبز خواهم ماند

 

غنچه هم گفت: گرچه دل تنگم

مثل لبخند باز خواهم شد

با نسیم بهار و بلبل باغ   

گرم راز و نیاز خواهم شد

 

جوجه گنجشک گفت: می خواهم

فارغ از سنگ بچه ها باشم

روی هر شاخه جیک جیک کنم

در دل آسمان رها باشم

 

جوجه کوچک پرستو گفت:         

کاش با باد رهسپار شوم

تا افق های دور گوچ کنم 

باز پیغمبر بهار شوم

 

جوجه های کبوتران گفتند:         

کاش می شد کنار هم باشیم

توی گلدسته های یک گنبد         

روز و شب زائر حرم باشم

 

زنگ تفریح را که زدند    

باز هم در کلاس غوغا شد

هر یک از بچه ها به سویی رفت

و معلم دوباره تنها شد

 

با خودش زیر لب چنین می گفت

آرزوهایتان چه رنگین است!

کاش روزی به کام خود برسید      

بچه ها، آرزوی من این است!

 


نظر


بازگرد ای خاطرات کودکی
برسوار اسبهای چوبکی

خاطرات کودکی زیباترند
یادگاران کهن ماناترند

درسهای سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود

درس پند اموز روباه وخروس
روبه مکارو دزد وچاپلوس

روز مهمانی کوکب خانم است
سفره پر از بوی نان گندم است

کاکلی گنجشککی باهوش بود
فیل نادانی برایش موش بود

باوجود سوزو سرمای شدید
ریز علی پیراهن از تن می درید

تا درون نیمکت جا می شدیم
ما پر از تصمیم کبری می شدیم

پاک کن هایی ز پاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم

کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت

گرمی دستانمان از آه بود
برگ دفتر ها به رنگ کاه بود

همکلاسی های درد ورنج وکار
بچه های جامه های وصله دار

بچه های دکه سیگار سرد
کودکان کوچک اما مرد مرد

کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
جمع بودن بود وتفریقی نبود

کاش میشد باز کوچک می شدیم
لااقل یک روز کودک می شدیم

یاد ان آموزگار ساده پوش
یاد آن گچها که بودش روی دوش
ای دبستانی ترین احساس من
بازگرد این مشقها را خط بزن
 

 


نظر

     

 

  صد دانه یاقوت دسته به دسته                        با نظم و ترتیب یک جا نشسته

 هر دانه ای هست خوش رنگ و رخشان         قلب سفیدی در سینه ی آن

یاقوتها را پیچیده با هم                                  در پوششی نرم پروردگارم

     هم ترش و شیرین هم آبدار است                 سرخ است و زیبا نامش انار است


نظر

اولین روز دبستان بازگرد
کودکی ها شاد و خندان باز گرد

باز گرد ای خاطرات کودکی
بر سوار اسب های چوبکی



کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
جمع بودن بود و تفریقی نبود


کاش می شد باز کوچک می شدیم
لا اقل یک روز کودک می شدیم