سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطرات کودکی

خاطراتی از جنس کودکی...
نظر

 

زاغکی قالب پنیری دید
به دهان برگرفت و زود پرید
بر درختی نشست در راهی
که از آن می گذشت روباهی


روبهک پرفریب و حیلت ساز
رفت پای درخت و کرد آواز
گفت به به چقدر زیبایی
چه سری چه دمی عجب پایی


پر و بالت سیاه رنگ و قشنگ
نیست بالاتر از سیاهی رنگ
گر خوش آواز بودی و خوشخوان
نبودی بهتر از تو در مرغان


زاغ می خواست قار قار کند
تا که آوازش آشکار کند
طعمه افتاد چون دهان بگشود
روبهک جست و طعمه را بربود


نظر

در کنار خطوط سیم پیام خارج از ده،  دو کاج،  روییدند


سالیان دراز، رهگذران آن دو را چون دو دوست،  می‌دیدند

 

روزی از روزهای پاییزی زیر رگبار و تازیانه‌ی باد


یکی از کاج‌ها به خود لرزید، خم شد و روی دیگری افتاد


گفت ای آشنا ببخش مرا، خوب در حال من تامّل کن


ریشه‌هایم ز خاک بیرون است، چند روزی مرا تحمل کن

 

کاج همسایه گفت با تندی، مردم آزار، از تو بیزارم


دور شو، دست از سرم بردار من کجا طاقت تو را دارم؟

 

بینوا را سپس تکانی داد یار بی رحم و بی‌محبت او


سیم‌ها پاره گشت و کاج افتاد بر زمین نقش بست قامت او

 

مرکز ارتباط، دید آن روز انتقال پیام، ممکن نیست


گشت عازم، گروه پی جویی تا ببیند که عیب کار از چیست

 

سیم‌بانان پس از مرمت سیم راه تکرار بر خطر بستند


یعنی آن کاج سنگ دل را نیز با تبر، تکه تکه، بشکستند